love_destiel
- Reads 804
- Votes 96
- Parts 14
درد، تاریکی و سکوت...
سه حسی که توی روحش رسوخ کرده بودن و آهسته اون رو به سمت گرداب جنون می کشیدن.
شونه هاش سنگین بودن، حجم بزرگی از غم گلوش رو می فشرد، امیدی برای خیره شدن بهش نداشت... و ذهنش...
خاطر اتی رو به یاد می آورد که حالا شبیه کابوس بودن.
فریاد قلبش لایه لایه روحش رو خراش داد و حاصلش اشکی بود که از چشمای بسته اش پایین می ریخت.
خون...
قرمزی اش رو پشت پلک های بسته اش می دید، سرماش رو روی دستاش حس می کرد، و مشامش رو پر کرده بود.
خون...
اما خون کی؟
-
Telegram ID : @Destiel_love