favoriteee
3 stories
𝐥𝐨𝐯𝐞𝐝 |جڱرڴۉشۂ(𝐯𝐤𝐨𝐨𝐤) by SUNSET_Vk
SUNSET_Vk
  • WpView
    Reads 55,427
  • WpVote
    Votes 5,657
  • WpPart
    Parts 23
_اگه دیدی این‌طور اینجا افتادم چیکار می‌کنی؟ با چهره متمرکزی دوباره آدامسش رو جوید و نگاهش کرد؛ به معنی اینکه یادش نمیاد سرش رو به طرفین تکون داد مرد بزرگتر دو دستش رو که رویِ سینش قرار گرفته بودن به آرومی بوسید _میری پایین به؟ +میرم پایین به جیمینی خبر میدم! دستی به کمر و لگن پسر که روی شکمش قرار داشت کشید _آفرین جگرگوشه من ____________________ اهمیتی نداشت کجا و کی؛ اون از پسرش محافظت می‌کرد،باید ازش مراقبت می‌کرد حتی اگه دیگه فرصتی برای موندن نداشت! ____________________ ~🅅𝒌𝒐𝒐𝒌_🅈𝒐𝒐𝒏𝒎𝒊𝒏_🄽𝒂𝒎𝒋𝒊𝒏 ~🅁𝒐𝒎𝒂𝒏𝒕𝒊𝒄_🄰𝒏𝒈𝒆𝒔𝒕_🄳𝒂𝒊𝒍𝒚 𝒍𝒊𝒇𝒆_🅂𝒐𝒇𝒕_ 🄿𝒔𝒚𝒄𝒉𝒐𝒍𝒐𝒈𝒚_(🅂𝒎𝒖𝒕 𝒂 𝒍𝒊𝒕𝒕𝒍𝒆) •🅆𝒓𝒊𝒕𝒆𝒓:🅂𝒖𝒏𝒔𝒆𝒕 "شروع 1402/11/24" "پایان 1403/08/18" *توجه؛ فیک به‌زودی تحت ویراستاری قرار خواهد گرفت*
Cursed Omega [Vkook] by LaraJeon97
LaraJeon97
  • WpView
    Reads 185,435
  • WpVote
    Votes 22,434
  • WpPart
    Parts 49
کیم تهیونگ همیشه فکر می‌کرد جفت یعنی پاداش و یک هم‌خون، هم‌خواب، هم‌تاج؛ اما اون شب، با همون نگاه اول، همه‌ی تعاریفش از جفت داشتن، فرو ریخت. اون جفتش رو دید؛ عقلش از جا کنده شد و باورهاش رنگ باخت. یک امگا؟ باشه؛ اما نه اون، نه پسری از جامعه رعیت‌ها، نه با اون پوست روشن لعنتی، نه با اون چشم‌هایی که انگار هزار ساله داره توی ذهنش قدم می‌زنه و آشنا‌ترین نگاه دنیاست. تهیونگ ازش متنفر بود؛ اما با هر نفس، بیشتر دنبال بوی تنش می‌گشت. مغزش فریاد می‌زد: رعیته. قلبش زمزمه می‌کرد: مالِ منه. از اون شب، تهیونگ دیگه فقط یک پادشاه نبود؛شده بود شکارچی وسوسه‌ای که خواب و تاجش رو توی صدای نفس‌های اون پسر امگا گم کرده بود. .......... ژانر- رومنس،امگاورس،دراما، تخیلی، تاریخی کاپل- ویکوک زمان آپ- دوهفته یک‌بار یک‌پارت طولانی.
Toska | VKOOK by DejavuRaven
DejavuRaven
  • WpView
    Reads 501
  • WpVote
    Votes 74
  • WpPart
    Parts 2
៸៸ توسکا ៸៸ ៹ ژانر: انگست، کلاسیک، روانشناختی، فلسفی ៹ کاپل:ویکوک ៹ خلاصه: در سال ۱۹۳۹ که تاریک ترین دوره در تاریخ جهان نام‌گذاری شد،نور امید نیمی از دلباخته‌های طبقه‌ی رعیت به خاموشی محکوم شد.کیم تهیونگ،هدایت‌کننده‌ی ارتش اسکاتلند،حالا برای محافظت از کشورش و رز جاودانه‌ای که جایی تو ایستگاه مرکزی پیترهد جا گذاشته،جونش رو به خطر میندازه و وارد میدون جنگ میشه... ៹ برشی از داستان: "چیزی که بیشتر از همه من رو می‌ترسوند، این بود که یک روز صبح با صدای غرشِ تیربار از خواب بیدار شم و ببینم دشمن همه‌جا رو گرفته... برای همین همیشه صدای موسیقی رو اونقدر بالا می‌بردی؟تا صدایی رو پیدا کنی که بتونه افکار مزاحمت رو گوشه‌ی ذهنت زنده‌به‌گور کنه، مگه نه؟ اما من به نوایِ دلنشینِ صدات دچارم، بیا و قلعه‌ی شومِ افکارم رو فتح کن!" "حالا خاطرات تو از منِ وجودم زنده‌ترن و من با تمامِ قلبی که به‌نامِ تو می‌تپه، باور دارم که وقتی همه چیز تموم بشه، روح‌های ما دوباره به هم می‌پیوندن و داستانِ عشقِ ما، تو نقطه‌ی دیگه‌ای از جهان دوباره تکرار می‌شه؛ و این بار پایانی خوش و آرامشی وصف‌نشدنی درانتظارِ ماست."