_شانس آوردی آلفا، امگای قوی داری؛ با وجود شدت بالای ضربه، اما آسیب شدیدی بهش وارد نشده و مهم‌تر از همه اگه در حالت انسانی چنین آسیبی می‌دید درجا بچه‌اش رو از دست می داد؛ اما چون در حالت گرگینه... تهیونگ که تا اون لحظه با دقت به حرف‌های ساحره گوش می‌داد با شنیدن قسمت دوم جمله، ابروهاش جمع شد و حرف‌های ساحره رو قطع کرد. _یه لحظه یه لحظه، الان چی گفتی؟ _گفتم امگای قوی داری... _نه نه بعدش، قسمت دوم جمله‌ات... تـ... تو گفتی چی؟ بچه؟! ساحره ابرویی بالا انداخت و پلک زد. _نمی‌دونستی؟ امگات بارداره... Writer: Ashil Couple: Vkook, Hopmin, Taehi Genre: omegaverse, action, fantasy, romance, mpreg, smut

عشق بین پرنس اسلیترین و باهوش ترین دختر گریفیندوری ... گاهی آنقدر نگاهت را روی زمین نگه میداری که متوجه نمیشوی ، به دروازه های جهنم رسیدی ... حتی وقتی گرمای شعله های اتش را احساس میکنی نیز متوجه نمیشوی ، حتی وقتی بوی دود را میشنوی ... حتی وقتی خوده شیطان به استقبالت می‌آید . " مگه میشه جهنم هم برات قشنگ باشه ؟ " " همجا با تو برام قشنگه , حتی اگه اونجا جهنم باشه . " داستانی از تضاد تاریکی و روشنی ... از نفرت هایی که به عشق تبدیل شدند ... از ماجرا هایی دردناک ، شیرین و حیرت انگیز ... داستانی پر از معجزه ، درک ، امید و بخشش ♥︎ این همان جهنمی است که میسوزاند ، ذوب میکند ، میکشاند اما همچنان زیبا است . 《 ⁺¹⁸ Hell but beautiful 》 ♡ Draco + Hermione‌ ♡ genre : " Romantic ، adventure ، Harry Potter ، +18 ..." ❌ تکمیل شده ❌

"Actually I do. I'm working", I said with no emotion at all. They didn't deserve it. They don't get to know how I have felt through the years without them, I'm happy here. "Nope, your coming out to dinner away from this dump with your brothers and father", He said whilst looking around in discust. I rolled my eyes at him which he looked pretty shocked at. "Look Stone, Im not that 6 year old you can just boss around and fuck over anymore, I can take care of myself, Ive been doing that for my whole life so far, so why not the rest, so either order something or get the fuck out", I said to him getting faster and faster as I spoke. The boys gasped when I swore at Stone. He, on the other hand, looked furious. Matilda is 16 years old, with 5 older brother, 5 terrifying older brothers in who she hates with a passion. They left her to deal with their father wrath, to live their own lives far away. She now lives alone, in a dangerous and dirty neighbourhood, but she doesn't care, as long as she is far away from those she is suppose to call family. But when they all turn up for Christmas, hoping for happy times and warm hugs, she is instilled with fear and pure anger. Will she accept them, or will they stop trying? She couldn't care less, she was always the forgotten child. #1 - abuse #1 - brothers #2 - family #1 - siblings #1 - forgotten #1 - independent #1 - only daughter #1 - alone #1 - Brother

بوسه‌هایت مرگ را به تأخیر می‌اندازند. مرا ببوس!