Mobina709
گفته بودم دوستت دارم...
نه چون که بخندی، بروی، دل ببری، و از دور دستی تکان بدهی.
دوستت دارم، آنچنان که دنیا باید تمام شود اگر تو نباشی.
آنچنان که اگر چشمت به کسی غیر از من بیفتد، آسمان را به آتش میکشم.
من عاشقت بودم، نه از آن عشقها که با گل و نامه و بوسه آرام میگیرد،
عشقم شبیه طوفان بود،
با خندهی تو آغاز میشد،
و با گریهی دنیا پایان.
تو باید مال من باشی، نه گاهگاهی، نه نصفهنیمه.
همهات را میخواهم.
نفست را، اشکهایت را، ترسهایت را... حتی اگر لازم باشد، در قفسی از آغوشم نگهت دارم.
آری، قفس... ولی طلایی، ولی با بوسه، ولی با دستهایی که فقط تو را میفهمد.
اگر روزی رفتی،
اگر دلت لرزید برای نگاهی دیگر،
اگر اسم کسی دیگر بر زبانت نشست...
زبانت را از بین لبان خواستنی ات جدا میکنم...
چشمان مست کننده ات را که به جنون منتهی ام میکنند از میان مژه های پرپشتت که دلبری میکنند درمیآورم...
تا بدانی دوستت دارم...
نمیگویم فرستنده ی نامه کیست ولی بدان مجنون تو رهایت نمیکند...
اگر روزی برای من نبودی پس برای خاک هدیه میفرستمت....
مجنونی که خودت میدانی کیست...
داستانی از دل فانتزی ای مرموز و عاشقانه ای تاریک و شیرین....
( دارای امپرگ...)
داستان پسری لال و زال که طی اتفاقی وارد بدن یه نفر دیگه میشه....