NealWolfy
«همیشه میگفتن تپهی روبهروی دهکده نفرین شدهست؛ جایی که دو عاشق، پایان غمگین خودشون رو زیر درخت بید مجنون رقم زدن. تهیونگ هیچوقت این قصه رو جدی نگرفت... تا روزی که کنجکاوی، پاشو به اونجا باز کرد.
روبروی یه گرگ سفید ایستاد؛ گرگی که به جای دندون، با نگاهش زخمش کرد. از همون شب، سایهی گرگها دور خونهاش پرسه میزدن و حقیقتی پنهان کمکم از پرده بیرون میاومد... حقیقتی که میگفت پشت هر افسانهای، یه عشق خونآلود خوابیده.
و تهیونگ... قرار بود خودش بخشی از این افسانه بشه.»