CoralineJs
- Reads 947
- Votes 258
- Parts 11
Completed ✓
تنها چیزی که با تکتک سلولهای بدنش میتونست حس کنه، ترس بود. ترسی که هرچی بیشتر میگذشت، عمیقتر تو وجودش رخنه میکرد و اون رو از پا درمیاورد.
قلبش با ریتمی عجیب و بیرحمانه میتپید، انگار قصد داشت از سینهاش بیرون بپره.
آرامشِ نفسهاش فروکش کرده بود و جاش رو به نفسهای نامنظم و تند داده بود.
پاهاش بهشدت سست و خسته شده بودن و برای ذرهای استراحت، التماس میکردن.
افکارش گیج و پراکنده بود و نمیدونست دقیقاً داره چیکار میکنه.
شاید چون نمیتونست بفهمه چطوری به اینجا اومده، کجا باید بره، یا حتی آیا کسی مثل خودش اینجاست یا نه. تنها چیزی که ازش مطمئن بود این بود که اینجا هیچ چیز عادی نیست و احساس میکرد هرلحظه جونش در خطره.
تولد ایده: ۸ شهریور ۱۴۰۴
شروع: ۱۵ شهریور
پایان: ۱۸ مهر