Passerby__
- Reads 273
- Votes 70
- Parts 17
روایتگر زندگی او من شده بودم...
از همان روزی که برای اولین بار چشم در چشم شدیم و من غم و ترس نهفته در نگاهش را دیدم...
حس میکردم زمان کنار او متوقف میشد، و هر ثانیه با هر تپش، قلبم کشیده میشد به سوی او.
او شبیه لشکری قدرتمند آمده بود، بیرحم و پرصلابت، تا سمت چپ سینهام را فتح کند...
تمام زندگیام بوی انتقام میداد، زخمهای گذشته و خاطرات تلخ را با خود حمل میکرد،
اما او آمده بود تا صلح باشد...
آمده بود تا اینبار تنها نقشش آدم دل من بودن، باشد!