jshsjssee
- Reads 9,516
- Votes 383
- Parts 21
"ولم کن! من به کمکت نیاز ندارم!"
صداش خش داشت. زخمی بود.
تهیونگ نگاهش کرد.
لبهای ترکخورده. خون خشکشده کنار گونه. لباسهای پاره.
"تو زخمیای." آروم گفت.
جونگکوک خندید. یه خندهی خسته و تلخ.
"تو فکر میکنی زخما مهمن؟"
بارون تندتر میبارید. موهای خیسش به صورتش چسبیده بودن.
تهیونگ حس کرد اون بو... بوی درد و مقاومت، عمیقتر شد.