Patient N• 119 (persian translation)
"دكتر استايلز توي اتاق معاينه منتظرتون هستن" Warning ⚠️ Sexual Content * پارت ١٣ به بعد اينجا آپ ميشه * پارت هاي قبلي رو در اينجا بخونيد : http://my.w.tt/UiNb/oN48j5XRBD * يا به اين آيدي بريد : @kimnem
"دكتر استايلز توي اتاق معاينه منتظرتون هستن" Warning ⚠️ Sexual Content * پارت ١٣ به بعد اينجا آپ ميشه * پارت هاي قبلي رو در اينجا بخونيد : http://my.w.tt/UiNb/oN48j5XRBD * يا به اين آيدي بريد : @kimnem
[Completed] داستان درمورد یه دختر ۱۷ ساله به اسم کلویی هست که بعد از روبرو شدن با یکی از پسرای مدرسه و وابسته شدن بهش زندگیش به خطر میوفته و...
هیچ وقت فکر نمی کردم یه لجبازی کوچولو با یه غروره مسخره انقدر بهم صدمه بزنه
مگان تیلور دختری دانشجوست که در واشنگتن دیسی، تنها توی یک آپارتمان کوچیک زندگی میکنه. او ناخواسته شاهد یک قتل میشه... و همین زندگی ساده و تکراریشو عوض میکنه. میفهمه که قاتلها، اون طور که هممون فکر میکنیم نیستند... قلب دارند و میتونند عاشق بشند...
(لذتِ گُناه) تا حالا شده ببينيد يه فرشته عاشق شيطان بشه ؟ تا حالا شده يه گربه رو ببينيد كه با يه سگ سره يه سفره نشسته باشه ؟ يا تا حالا ديديد پليسى عاشق دزدى بشه ؟ شما حداقل ممكنه يك يا دو مورد از اين هارو ديده باشيد اين داستان هم درباره مردى ئه كه پايبند به قانون بود البته اين پايبندى تا زمانى بود كه اون دختر وارد ق...
-يكم دير همو ديديم اره؟ -يكمم خيلى با هم فرق داريم. -يكمم احساساتمون پيچيدست. -يكمم ميترسيم. -ولى بازم ميتونيم از اول شروع كنيم...درسته؟ -اره...اگه تو بخواى.
تو دلم به قیافه ی مظلوم لویی خندیدم.اون هنوز مردد بود.با این حال دهنش رو باز کرد و من یه قطره از محلول تو دهنش ریختم +دوربین گوشیت رو روی تخت تنظیم کن. دستور دادن به لویی یه چیز واقعا جدید و عجیبیه برام.اون از تو کمد پایه گوشیش رو برداشت و با فاصله تقریبا 2متر از تخت روی زمین تنظیمش کرد و گوشیش رو رو پایه گذاشت.
Jiva and Tom & Kumar. I just LOVE this video!! Both of them actually :)
Sorta historic, but kinda modern. Read the prologue (sorry, but I'm being lazy) a lot of warnings,
AU Fic. We're all the 1D boys the TW boys, Ed, Justin, and Kumar are in there last year of high school.
Max and Kumar are two troublesome guys who owe a lot of money to all the wrong people. And Max's girlfriend Sarah is just tagging along for the ride. Wanu join them?
The Kaneswaran family rules the gory undergrounds of New Orleans. They are rich, powerful, and tough. There are 5 of them, David, Daniel, Trevor, Kumar, and Siva. Once lead by there dad, David has taken over since there mother and fathers death. On the other side of the swamp that divides there two perishes, is the Ge...
My first non-fanfiction! Bret Beckum is just an ordinary, 25 year old, gay british man. He has a very ordinary and extremely boring life. Get up, go to work, go home, and repeat day after day. But what happens one day when Bret crashes his car into an Irish beauty on a motorbike? And what happens when that Irish beau...
ی دختر .. که سعي داره گذشتشو فراموش كنه ولي گذشته اونو فراموش نميكنه .. و نا خواسته عشق پسریو تو قلبش جا میده که نمیخواد از دنیای تاریکش بیرون بیاد ..
کابوسی که هیچوقت ازش رها نمیشی.. ⚜شیطان داره بهم نزدیک میشه.. نزدیک و نزدیک تر.. درحالیکه داشتم از درون ذوب میشدم، آرامشی انگشتامو لمس کرد. سرمو به سمتش که درست کنارم نشسته بود، چرخوندم. با اون چشمای زمردینش بهم خیره شده بود و لبخند دلنشینی به لب داشت. به لب هاش خیره شدم که داشت میگفت: ما تو این کابوس تنها نیستیم." دس...
«آزادی گناه» من یک انسان آزادم! من اجازه دارم تمام قوانین انسانیت رو درهم بشکنم... از مخالفانم بهرهکشی کنم... هر کس سر راهم بایسته رو بکشم... اعتقاداتی که از نظر خودم غلطه رو نابود کنم... چون من یک انسان آزادم! A Harry Styles Fanfiction
"من دیگه نمی تونم ادامه بدم...اون منو نمی خواد!"با درموندگی گفت،خسته شده بود. ماه ها از زندگی اش رو توی این یتیم خونه بود تا دل اون بچه رو به دست بیاره اما اون بچه به هیچ وجه حاضر به ترک کردن نبود. "انقدر بزدل نباش!اگه نمی تونی ادامه بدی برو...اما باور کن رسیدن به کیتی ارزش تلاش بیشتر رو داره...اگه میخوای بری برو...ول...
«احمقها» من معمار نیستم ولی میدونم پیش از این که قصر بسازی باید آلونکت رو خراب کنی. نمیتونی روی همون زمینی که آلونک داری قصر رو هم بخوای. قبل از این که برجت دهها متر بالا بره... اول باید چند ده متری رو پِی بکنی و پایین بری. من معمار نیستم ولی زیاد تو حرفهی این و اون سرک میکشم : ) A Zayn Malik Fanfiction
نمیتونستم ادامه بدم. همه رفته بودن. رفتم جلوی قبرش. به اسمش و عکسش که داشت میخندید نگاه کردم. صداش تو مغزم تکرار میشد. «میدونی چیه؟ میخوام عشقمو بهتر از کلمات بهت نشون بدم.» بهش گفتم. دستمو کردم تو جیبم. درش آوردم و گذاشتمش رو سرم. چشمامو بستم. «بهتر از کلمات..» زمزمه کردم و ماشه رو کشیدم.
سلام.. نمیدونم چیشد دستم خورد داستان پاک شد.. دوباره گذاشتمش.. خخخخ.. راستی این داستان درباره ی زینه.. امیوارم لذت ببرید... بووووووووس