sari_st's Reading List
14 histoires
I've  just been changed par sari_st
I've just been changed
sari_st
  • LECTURES 698
  • Votes 83
  • Parties 4
کاترین! اون یه دختر مغروره ک مثل بقیه ی هم سناش داره میره دنبال ارزوهاش! خوب استعدادشم یاریش میکنه ولی یه سری اتفاق... خوب شاید بهتره خودتون داستانو بخونید و ببینید چی شد؟! این داستان کلا موضوعش با هر داستانی ک خوندین فرق داره قبلا هم تو اینستا پست شده و حمایت های زیادی ازش شده و ب درخواست خیلیاتون داره اینجا قرار میگیره. حمایتمون کنید...!
People change(fanfic H.S) par whossamira
People change(fanfic H.S)
whossamira
  • LECTURES 79,790
  • Votes 8,743
  • Parties 100
اين داستان درمورد دختريه كه تو كشور خودش نميتونه تواناييش رو به نمايش بذاره پس استعدادش تو يه كشور ديگه شناخته ميشه و تو سن تقريبا كم وارد دنياي هاليوود ميشه... اون مثل يه نوجوون معمولي نبود... ميدونست زندگيش قراره عوض بشه... ميترسيد... ميترسيد دلش واسه خانواده ش تنگ بشه... ميترسيد خيلي چيزا ازش گرفته بشه... ولي اگه ميموند ممكن بود دردسر ساز بشه... چه چيزايي در انتظارشه؟ زندگيش چي ميشه؟ از پس كاراش بر مياد؟ چه چيزايي رو سرنوشت قراره ازش بگيره؟ --------------------------------- يه توضيحاتي هست كه بايد قبل از اينكه شروع كنم بهتون بدم. قسمتاي اول يه مقدار كه نه! خيلي گنگه علاوه بر گنگ زيادي، خيلي هم خيالي هست ولي خب به خاطر همين بهش ميگن فيكشن ديگه! افرادي بودن كه از طريق يوتيوب معروف شدن! ركسانا هم يكي از اوناست ولي خب...ايرانيه! و دوما اينكه خب بعضي از آهنگا براي خواننده هاي ديگه ست ولي خب اينجا ركسانا اونا رو ميخونه و اين رو هم بگم كه خواننده هاي زيادي طرفدار ركسانا ميشن...
Through The Dark [H.S] par harold_iran
Through The Dark [H.S]
harold_iran
  • LECTURES 240,060
  • Votes 16,488
  • Parties 56
[Completed] حراج سکس.. این چیزیه که وقتی راجبش میشنوید یاد دخترای جوون میوفتید که به پیرمردای پولدار فروخته میشه. و حالا نوبت به اسکایلر ، کسی که متوجه شد صاحبش یه پیرمرد نیست رسید...
Upstairs par atalebymystery
Upstairs
atalebymystery
  • LECTURES 114,411
  • Votes 15,125
  • Parties 50
«طبقه‌ی بالا» من تنهای تنها بودم! یادم نبود چند وقته... سال‌ها... خاطرات کم‌کم پاک شدن. حتی اسمم رو به سختی به یاد می‌آرم. شب و روزها می‌گذرن. یادم نیست به چه گناهی این جا حبس شدم. هیچی یادم نیست... تنهایی، تنهایی، تنهایی... ...و بعد، یه روز در صدایی کرد و من به جای صورت روانپزشک، چهره‌ی یه دختر جوان رو توی چارچوب در دیدم! ...که وحشت‌زده به من خیره شده!!! A Niall Horan Fanfiction