Sfortunato
ParniaKim
- LECTURAS 3,352
- Votos 461
- Partes 17
تقصیر من نبود... هیچوقت تقصیر من نبود و این فقط سرنوشت من بود
البته اگه به سرنوشت اعتقاد داشته باشی...
من خیلی وقته دیگه به چیزی اعتقاد ندارم... هه... برام سواله اگه اعتقاد ندارم چرا مینویسمش؟؟؟
چرا میگم سرنوشت وقتی دیگه هیچی برام معنی نداره.
وقتی جهنم رو توی خود دنیا تجربه کردم؟!... چرا ها؟
من اینطوری دنیا اومدم. از اول... بدبختی با من متولد شد. بیماری ها، فقر، همه چیز با دنیا اومدن من زیاد شد...
بدبختی...
چیزیه که دیگه باورم شده تو سرنوشتم نوشتن. از همون اول.انگار خدا گفت این دختر قراره بدبخت باشه و همین.
نقطه.
توی اون شب تاریک همون شبی که ماه کامل بود و کوچه ها خلوت... همون شب، توی جنگل... اون شب بود که من متولد شدم. روز 13م. 13 ژانویه.
مادرم انسان، و پدرم...
و پدرم...