هری فهمید اگر میخواد زنده بمونه باید بین لبای زین نفس بکشه!
شکار معصومیت یک پرنس زیبا واقعا ستودنی بود!
دست زین پایین رفت و هری لبشو محکم گاز گرفت ؛
کمربند اون حوله ی مزاحم رو از جاش کند..
دست مرد لای رونش حرکت کرد.
حس میکرد ملافه های زیرش الانه که آتیش بگیرن!
طولی نکشید که وجود ناگهانی زین رو تو خودش حس کرد!
چنگ دردناکی به ملافه ها زد و پایین تنش از درد کمی بالا اومد!
برای اینکه وارد پسر شه عمیق تر فشار اورد و جیغ هری ندا از موفق شدنش رو داد!
لذتی اشتباهانه از پلکای خیسش تا بند بند انگشتاش رو به سر رفتن بود!
قرار بود بعد از این چی بشه؟
صدای سرد مرد به پوست صافش شلاق زد " با طلوع آفتاب ویلا رو ترک میکنی! "
نه...نه اون نمیتونست انقدر بی رحم باشه...
..
-میدونی اولین باری که دیدمت چی توجهمو جلب کرد؟
سرمو تکون دادم..
برگشت و به پشتش خوابید..
بعد اینکه ب ا ورنون از پیشم رفتین اولین چیزی که تو ذهنم جرقه زد این بود..
-OH he was blue..
لبخند زدم و چرخیدم سمتش..
-چشمات همون رنگ آبیه مورد علاقم بودن و تو همون لحظه که بهشون فکر کردم یه چیزی رو حس کردم که دوستش داشتم و بعد همینطور ادامه پیدا کرد..تااینکه اون شب از نزدیک چشماتو دیدم..
-کدوم شب ؟؟
سرشو برگردوند سمتو خندید..
-همون شبی که بوسیدمت..
" You don't know how fucking crazy I've driven myself over you- but, the sad thing is, you just don't know and you never will. You see, I have a war in my mind"
❌Original Name: Hoping This Cold Blue Water Scrubs Me Clean And Spits Me Out Again❌
"بمون" هری با ناامیدی زمزمه کرد و لب هاش رو به شقیقه ی لویی چسبوند، طوری که انگار میتونه دردی که اونجا رشد میکرد رو تسکین بده. ولی اون نمیتونه درد رو متوقف کنه، و مهم نیست که چه قدر تلاش کنه... اون نمیتونه کاری کنه که لویی بمونه.