"It's hard letting go. I'm finally at peace but it feels wrong." {Under going editing. It's being rewritten from the beginning, grammatical errors are being fixed. Should be completely edited and polished by December}
..
-میدونی اولین باری که دیدمت چی توجهمو جلب کرد؟
سرمو تکون دادم..
برگشت و به پشتش خوابید..
بعد اینکه با ورنون از پیشم رفتین اولین چیزی که تو ذهنم جرقه زد این بود..
-OH he was blue..
لبخند زدم و چرخیدم سمتش..
-چشمات همون رنگ آبیه مورد علاقم بودن و تو همون لحظه که بهشون فکر کردم یه چیزی رو حس کردم که دوستش داشتم و بعد همینطور ادامه پیدا کرد..تااینکه اون شب از نزدیک چشماتو دیدم..
-کدوم شب ؟؟
سرشو برگردوند سمتو خندید..
-همون شبی که بوسیدمت..