He & His God
سال1925: ایستاده بودی دم پنجره، با تن لخت و موهای نامرتبت که زیر نور مهتاب میدرخشیدن... رد زرد نوری که از لای پرده های توری همسایه بیرون میخزید، روی بدنت کش میومدن و پوست لطیفت رو نوازش میکردن. من به چشم دیدم که سیگاری کنار لبت گذاشتی... نگاه پر حسرتم رو ازت گرفتم و به دیوار رو به رو دوختم که شاید از آشوب قلبم کم کن...