Setiw_Tomlinson
- Reads 1,020
- Votes 187
- Parts 10
توی فضای سرد و گرفته راهرو جلورفتم. جلوتر و جلوتر. اتاقای مختلف از کنارم رد میشدن.
بالاخره به انتهای راهرو رسیدم و اتاقی که توی اون با سرنوشتم روبرو میشدم... همه ما...
حس نا آشنایی توی گوشم میگفت:
هر چیزی یه تاوانی داره: حتی توانایی های منحصر به فردی که خودتم ازشون خبر نداری!