Yukihimeganaku
درگوشه کنارهای شهر اِدو پسری به آرامی قدم می زنه. کسی متوجهش نیست. کسی نمی فهمه اون داره کجا می ره.
-"ماموریت تو اینه که تا جایی که می تونی ازش اطلاعات جمع کنی، هرچیزی که بتونه مفید باشه، هرچیزی که بتونه اون رو بکشه..."
وارد اتاق شد. شمع ها رو روشن کرد و ساکه ریخت.
منتظر سرنوشت موند، مثل همیشه...
توضیح: این داستان بخشی از یک مجموعه ی بزرگتره، بعد از نوشتن تمام قسمتها داستانی که اینها رو دور هم جمع می کنه رو می نویسم😊