Blinding Lights
21 تیر ماه بود، یا روزی در همان حوالی و گرما. زندگیام برعکس شد و همه چیز فرو ریخت. و چهارده سال بعد خودم را پیدا کردم، با موهای کوتاه، عینک گرد، یک لیوان چایی در دست. بیست و هفت ساله و زندگی نکرده. و من حتی طعم کوچکترین شیطنت و خوشحالی را نچشیده بودم. و این ذره ذره خوردم میکرد.