escaping Destiny
Morning-breeze
- LECTURAS 2,707
- Votos 401
- Partes 27
"این یعنی اینکه منم می تونم زیر قولم بزنم تا بی حساب بشیم."
سعی کردم خودمو بی تفاوت و خونسرد نشون بدم.
" اون الان کاملا بهم اعتماد داره پس مطمئن باش هر چیزی هم بهش بگی حرفتو باور نمیکنه."
با همون قیافه ی جدی چند قدم بهم نزدیک شد و نفس عمیقی کشید و گفت
"قرار نیست من بهش چیزی بگم."
بعد از اون دوباره چند قدم بهم نزدیک شد و نگاهی به اشلی کرد و بعد دو تا دستاشو روی گونه هام و لباشو روی لبام گذاشت و شروع کرد به بوسیدن من.
انقدر غافلگیر شده بودم که مثل یه تیکه یخ بی حرکت مونده بودم. وقتی لباش با لبام تماس پیدا کرد انگار به بدنم برق وصل کردن. حتی خودشم انگار اینو حس کرد. تک تک سلولهای بدنم داشت به بوسه ی اون واکنش نشون میداد و قلبم مثل طبل توی سینه م میکوبید. باورم نمیشد اون این کارو کرده باشه. با اینکه می دونستم باید پسش بزنم و جلو هر دوشون نشون بدم از این کارش بدم اومده اما بدنم سست شده بود و دلم می خواست اون ساعتها این کارو ادامه بده و من ازش لذت ببرم.
وقتی مطمئن شد که اشلی همه چیزو دیده و به خواسته ش رسیده لباشو از روی لبم برداشت و ازم یه کم فاصله گرفت و با همون حالت سرد و بی روح گفت
"چطوره خودت براش توضیح بدی."