dalya1379
- Reads 744
- Votes 176
- Parts 16
فرانکی در حالی که صورتش را با دستانش پوشانده بود با صدای آرامی زمزمه کرد:
_ چرا تلاش می کنی منو نجات بدی؟ من نفرین شده ام! تموم شده ام!
جاستین کنار او نشست و به منظره رو به رویش خیره شد
_ حتما لازم نیست یه ساحره طلسمی اجرا کنه تا آدما نفرین بشن ... آدما خودشون، خودشونو درگیر نفرین های بزرگ می کنن؛ با ذهنشون! منم نفرین شدم ... به این ماجرا ... به اصل و نسبم ... به اسمم ... حتی با اینکه تمام عمرم سعی کردم ازش فرار کنم ... من نفرین شدم به این که تو رو ببینم و نتونم نجاتت بدم.