Fear...
-ماله من میشی؟! سرشو به طرفین تکون داد.. -نه؟! همراه با عصبانیتی که با ترس همراه شده بود داد زد: چرا باید ماله یه روانی بشم؟؟! چرا باید پیشه یه دیوونه بمونم؟؟!منو ازاد کن برم... این کارای مزخرفتو تموم کن...
-ماله من میشی؟! سرشو به طرفین تکون داد.. -نه؟! همراه با عصبانیتی که با ترس همراه شده بود داد زد: چرا باید ماله یه روانی بشم؟؟! چرا باید پیشه یه دیوونه بمونم؟؟!منو ازاد کن برم... این کارای مزخرفتو تموم کن...
وقتی جوونی و یه سری تصمیمات میگیری و هرطوری شده پاشون میمونی، سخته ک بعد از مدتی فراموششون کنی و اگه اون تصمیمات بعد از مدتی یهو جلوت ظاهر شن، چه واکنشی نشون میدی؟!
همه ی داستان ها یک شروع دارند اما گاهی داستان هایی وجود دارند که شروع اونها مصادف با یک پایانه جلوگیری کردن از حوادث غیر قابل انجامه و حوادث هستند که شروع ها و پایان ها را میسازند این داستان داستان معمولی اما عجیبیه هم تخیلی و هم واقعیه هم شروع داره و هم پایان عشق داره و نفرت و پر از اشتباه و نقصه! برای من! هیچ چیزی...
»He needed her affection of love and she needed his heartbeats to fall asleep«