اقتباس های کاپلی بنگتن از انیمه هایی که دوست دارم. لطفا درخواست انیمه ی بخصوصی رو نکنید چون لیست خودم به حد کافی پره! ولی اگر لیستم خالی شد حتما می پرسم
آیدی تلگرامم
@ StoryTeller_mia
این رازی که درون این کتاب ها مخفی شده بی شک یکی از شیرین ترین ممنوعه های تاریخ شناخته میشه
کتابهای این کتابخونه راه ارتباط چه عاشقایی شدن و چه داستان هایی غیر از نوشته های درونشون رو دنبال دارن
.
-به نظرت اون میتونه راه بره؟
*اون حتی میتونه بدوه
-دویدن دیگه زیادیه
*چرا که نه؟ مگه من این همه راه از سئول تا بوسان برای تو ندویدم یه روزم اون تا یجای دیگه برای یکی میدوه
-خدای من تو غیر داد کشیدن و گفتن جمله ی از جلو چشمام گمشو چیزای قشنگ تری میگیا
*مثل اینکه یادت نرفته
-مگه میشه یادم بره بعدشم اون یه سگه نیاز نداره بدوه دنبال کسی که دوسش داره ویکتور بزرگ شو
*کی گفته من دوست دارم؟
-نداری؟
*نه
*من عاشقتم
-اییییییی باز چندش شدی کیم ویکتور از من فاصله بگیر چندش
...
-مملکتمون داره به نابودی کشیده میشه و تو اینجا نشستی برگهای خشک این گلارو میکنی؟
لبخندی زد و همینطور که برگهارو میکند و میریخت نفس گرفت و جواب داد :
-میدونی چیه زندگی جالبه... اینکه الان عشق تنها جای امنیه که میتونیم بهش پناه ببریم ولی من اونو بخاطر همون کشور که میگی بین این گلا گم کردم دارم این برگارو میکنم که اینجا خلوت بشه بتونم بهتر پیداش کنم خدارو چه دیدی شاید کشورم نجات پیدا کرد
هوفی کشید و کنارش نشست و بهش تو تمیز کردن باغچه ی تهیونگ کمک کرد
"الان تو یه دیلدو پرت کردی سمتم؟"
جونگ کوک، پسری که همکلاس تهیونگه، یه دیلدو پرت میکنه سمتش. خب میدونم آشناییشون نرمال نیست. اما الان اونا به خودشون اومدن و دیدن از وقتی باهم آشنا شدن تا الان کلی خرابی به بار اوردن! خب اینم نرمال نیست، چون اونا ویکوکن!
{{متوقف شده}}
ژانر:مدرسه ای_طنز_اسمات_رمنس
Best rankings:
#1comedy
#1funny
#3btsfanfic
#3fiction
#3fanfic
زِندگْیــ در دَه ثآنیهـ [درحال آپ...
+چرا مثل دیوونه ها رفتار میکنی!؟
_توی دنیایی که همه چیز و همه کس بر علیه توه...امن ترین جا دیوونگیه
+این دیالوگ آشناس! از کسی کش رفتی؟...صبر کن...جوکر؟!...
_درست فهمیدی...خودمم
.
.
.
کاپل اصلی:ویکوک
کاپل فرعی:...
.
.
ژانر:اکشن...جنایی...روانشناسی...معمایی...هیجان انگیز...درام...رمنس...اسمات...غیرمنتظره
.
.
متفاوت با تمامی فیک های اکشن و جنایی که تابحال خوانده اید
این اولین داستان من هس امیدوارم دوسش داشته باشین ♡♡♡
کاپل : ویکوک
ناگهان درون آغوش گرمی رفت با استرس شروع به معذرت خواهی کرد و با حرف پسر یاد اشک هاش افتاد+"مشکلی نیس ..... صبر کن داری گریه میکنی!؟" در جواب پسر گفت×"اوه گردو خاک تو چشمم رفته" +" اها.... اوه پسر منو نمیشناسی؟!"
با این حرف به پسر نگاه کرد هودی مشکی پوشیده بود و ماسک زده بود اما چشم های گیرا و فریبنده اش پیدا بود...صبر کن الان گفت گیرا و فریبنده!؟افکارش رو کنار زد و گفت×"نه ...باید بشناسم؟" پسر جا خورد و گفت+" خب همه میشناسن!"
×"چطور میشه بشناسن؟" +"پسر ...اون تلویزیون و گوشی به چه دردی میخوره؟!" نمیدونست چی بگه اما گفت ×" همه تلویزیونو گوشی رو چک نمیکنن"
+ "اها... خب من کیم تهیونگم"
×"من هم جئون جونگ کوکم"
+" عام از اشناییت خوشحال شدم .."
×"منم همینطور"
تعظیم کوتاهی کردمو خواسم از کنارش رد بشمو برم ک بازومو گرفت
+"هی عام...میدونم شاید مسخره ب نظر میاد...میشه ی شبو باهم بگذرونیم....یعنی پوف من تنهام میشه فقط حواسمونو ب وسیله همدیگه پرت کنیم و ....اون اشک هات به نظر نمیاد برای گرد و خاک باشه ...پس بیا باهم حرف بزنیم قرار نیس دیگه همدیگه رو ببینیم و میتونیم فراموش کنیم نظرت چیه؟!"