leyli_80
- Reads 609
- Votes 98
- Parts 10
" تو رو لحظه ای که هرگز انتظارش رو نداشتم دیدم.
در عجیب ترین شکل ممکن، و تو باعث شدی برای دیدار بیشتر کاری کنم که فقط برای تو انجامش میدم."
.
.
داستان از آنجایی آغاز شد که پسر مو طلایی به اسم آکیل همراه با خواهر بزرگترش آنیسا در یک روز سرنوشت ساز هنگامی که آن دو به پیش خاله و پدر بزرگشان میرفتند، آکیل برای خاک کردن خرگوش مرده ای از خواهرش جدا شد. در آن لحظه نمیدانست که بخاطر همان خرگوش قرار است زندگیاش دگرگون شود اما مطمئنا اگر میتوانست گذشته را تغییر دهد، باز هم همینکار را تکرار میکرد تا دیدار دوبارهای با پسری که در آن روز ملاقات کرد داشته باشد. پسری که آکیل جز اسمش و گردبند عجیبی که به او هدیه داده شده بود، چیز دیگری نمیدانست. شب و روز می گذشتند اما خاطره ی آن پسر از یاد آکیل کمرنگ نشد تا اینکه در سن نوزده سالگی آکیل، خبر یک مهمانی در کاخ امپراطور به گوش میرسید و پسر قصه ی ما تصمیم به انجام عجیب ترین کار عمرش میگیرد تا فقط بار دیگر آن پسر مو سیاه را ببیند...