TaleBySunset
- Reads 2,133
- Votes 849
- Parts 16
نجار گمون میکرد پسرش بعدها هنرمند بزرگی شه. هنرمند هم شد اما هنروری که مینوشت و بعد گذر از سنگفرشهای خیس لندن ، فارغ از حرفهای نژادپرستانه مردم ، روی سکوی سالن اجرا میکرد. درسته بین رنگهای قرمز و مدادهای شکسته شدهی استاد پارک سکوت کرد ، اما روی صحنهی تئاتر تا دم مرگ میرفت.
.
-درون هر آدمی که میبینی یه شیطان وجود داره که گاهی تسخیرش میکنه. بعضیاشون رام شدن اما خیلیهاشون ذات پلیدشون رو فراموش نکردن ، بچه.
.
-جوانمرد بودن مهمتر از مردونگیایه که ازش حرف میزنی. اگه فکر میکنی مردونگی ، موی کوتاه و دستای زمخت منه اشتباه میکنی.
.
عنوان: دویدن | Run
نویسنده: SUNSET | سانست
کاپل: چانبک
ژانر: رمنس ، انگست
- مینی فیک ، کامل شده -