MrymWriter
-اینکه عاشق یه توهم بشی چه احساسی داره؟
لویی بزاقش رو قورت داد؛ برعکس همیشه اینبار صداش یکم خشدار و بغضآلود شده بود. دستاش رو لای موهاش فرو کرد و محکم بهشون چنگ زد و بیهوده منتظر دستای هری موند که فشار روی موهاش رو از بین ببره و بالاخره لباش رو باز کرد:
-نمیدونم شماها بهش چی میگید، ولی احساس میکنم وقتی میبینمش، تکتک سلولای بدنم از هیجان درحال انفجارن!
تو رگام یه احساسیه که بهش میگن عشق و علاقه!
لویی بغضش رو خورد و به نقطهی نامعلومی از پنجره خیره شد:
-احساس عجیبیه، شاد و غمگین، بیهوده و ارزشمند، بیمارگونه و افسانهای...
لبخند نرم و محوی روی لباش شکل گرفت:
-هرچی که میخواید بگید، بگید! توهم، زادهی فک و خیال، من عاشقشم. اسمش هریه نه توهم، کسی که از ته قلبم عاشقشم و مطمئنم اونم منو دوست داره..
حالا اگه میخواید بگید اون یه توهمه، بگید. حتی یه ذره هم از عشق و علاقهی من بهش کم نمیشه..