Harry needed a place to live and was getting desperate. That was when he found an ad online with an odd solution. A guy named Louis was renting out his place to someone with a 9-17 job. He worked nights. So they would share the flat (and bed) but not at the same time. That could actually work! So Harry moved in without even meeting the guy. They started leaving notes to each other and Harry was intrigued by the stranger he was living with. Would they ever meet in person? I read a book once (real one, not fanfiction) with this theme and I totally stole the idea. Sorry. Purely fictional. Some smut warning.

25 years. First degree murder. Louis is sent to the worst prison in England, Wakefield. Angry. Depressed. Scared. WARNINGS: Scenes with attempted rape. Suicide thoughts. Mentioning of drugs. Murder.

He set Harry down on the bed before climbing in after him and letting Harry cuddle into his chest. "Will you still be there when I wake up?" Harry asked him quietly. Louis kissed his head before answering. "Always." or Louis loved how his life is. He was quite popular on his university always having the lead role in the musical organized by his university. He didn't need things to change however somehow he developed a soft spot for the new awkward, feminine boy who loves ballett.

welcome salite ha Zayn Top +15 بوک شامل خشونت، قتل، شکنجه، الفاظ رکیک و...

"می‌دونی....مامانم هر وقت می‌خواست کاری کنه این شعر رو می‌خوند...نمیدونم از کجا یاد گرفته بود ولی همیشه آرامش خاصی بهم میداد اون بهم عروسک درست کردن و یاد داد و همیشه هم می‌گفت دوختن تیکه های عروسک مثل بخیه زدنه...به خاطر همینه انقدر توش خوبم فقط من عروسک پارچه‌ای دوست نداشتم همیشه دوست داشتم با پوست آدما اینکارو کنم و بعد از انجام دادنش ...معتادش شدم جالبه صدای مامانم و به وضوح یادم میاد ...تک تک تشویق‌هاش می‌دونی من همیشه از خواهرام بهتر بودم توی اینکار حتی یه بار یه عروسک برای بابام درست کردم ولی... بابام اونو انداخت توی شومینه...و جلوی چشام زحماتم سوخت منم اون خونه رو روش به آتیش کشیدم تا یادش باشه نباید با منی که ۱۰ سالم بیشتر نبود اونکارو می‌کرد..."

به کثیف ترین مقدس،یعنی عشق...قسم میخورم که دوستش دارم. اندازه ی تمام قطرات اشکی که مسبب رها شدنش بود،دوستش دارم. اندازه ی تمام ترک های روی قلبم دوستش دارم. اندازه ی تمام التماس هایی که برای دوست داشته شدن به خرج دادم؛ دوستش دارم. نه مرد...منو سرزنش نکن،این دست من نیست. تا به خودم اومدم دیدم که تنها کسی که دوستم داره هیچکسه... پس منم عاشق هیچکسم شدم.

[متوقف شده.] و قسم به نیمه‌ای از شب که اهریمن درون من تنها درمیان آغوش تو تبدیل به قدیسه‌ای پاک می‌شد... •Dark •Liam top ⚠️این داستان شامل محتوای دلخراش می‌باشد، و صحنه های باز شکنجه است. - این داستان BDSM نیست! Cover by: rain.bow_grl

[completed] این استوری عشق بین یه پسر و یه پدر خواندست که باید مخفی بمونه .. ❌🔞صحنه های خشونت آمیز و تجاوز

سرنوشت یک دانشجوی دامپزشکی با دیدن عجیب ترین گربه ی زندگیش به طور کلی عوض شد هشدار: این یک کتاب تخیلی است، اگر با بیش از حد بامزه بودن بیش از حد تخیلی بودن مشکل دارید کتاب رو مطالعه نکنید- Mpreg