marianlaroush
○مقدمه●
از سرما میلرزید و بخار سفیدی که از دهنش بیرون میومد، بین تاریکی هوا محو میشد. نگاه نا امیدش رو به درخت های خشکی که احاطش کرده بودن دوخت؛ بغضشو توی گلوش خفه کرد و انگشت های ظریف و یخ زده ی دستش رو به طرف درختی دراز کرد:
_شما هم مثل من ضعیفید نه؟
_بعد از هر زمستون این درخت ها دوباره شکوفا میشن و هر سال در مقابل سرما و طوفان مقاوم تر میشن، پس ضعیف نیستن.
امگا به سختی بالا رو نگاه کرد، زنی با پالتوی خز و کرمی رنگ و بوت های چرم جلوش ایستاده بود:
_ولی من ضعیفم.
_منم یه زمان مثل تو بودم؛ بی دفاع و بدبخت، کسی که توسط جامعه تحقیر میشد فقط به جرم امگا بودن! اما منم مثل اون درختها مقاوم شدم و دیگه هیچی قادر نیست ریشه های منو از جا بکنه.
امگا لبخند بی رمقی زد:
_منم میخوام قوی باشم، دیگه نمیخوام ناتوان و ترحم برانگیز به نظر بیام.
_پس با من بیا، به این دنیای سرد و بی رحم نشون بده از هرکسی توی اینجا قدرتمندتری، مثل یه درخت تنومند باش!