rayan1998tab
- Reads 28,375
- Votes 2,820
- Parts 16
داستان لرريه و زيام هم داره
هری- لویی بهم نگاه کن
لویی نمیخواست تو چشمای مرد روبروش نگاه کنه و تقره ميرفت..
- گفتم نگام کن.
لویی با اکراه سرشو بالا اورد و تو چشمای سبز مرد مقابلش زل زد چشماش پر التماس بود.
- لو نمیتونی انکارو با من بکنی. نه وقتی که انقد میخوامت.یکم بیشتر راجبش فک کن. اشتباه میکنی...
- من تصمیمو گرفتم. متاسفم
پسر سعی کرد خودشو از مرد جدا کنه.
- یعنی نمیخوای هیچ شانسی بهم بدی؟ این حرف اخرته؟
- اره هری... چرا نمیفهمی...
هری بادیدن قیافه بی احساس لویی چیزی تو وجودش شکست ، اون پسر نميتونست انقد بي احساس باشه، اين لويي نبود كه ميشناخت...