lostinalwaysland
- Reads 263
- Votes 47
- Parts 21
«نه آغازی بود و نه پایانی....
همه چیز در هاله ای از ابهام غوطه ور بود.
به راستی حقیقت چه بود؟
شاید حقیقت همان دروغ هایی بود که در سرشان جولان میداد.
توهم ذهن هایشان را مسموم کرده بود، اما حقیقت تلخ تر از حزین دروغ هایشان بود.
دروغ چشمانشان را طوری کور کرده بود که کوری را خوش تر میپنداشتند.
همه در باتلاقی از اما و اگر ها دست و پا میزدند و بیهوده به دنبال طناب حقیقت میگشتند.
دو خواهر با پیوندی ناگسستنی از جنس عشق
میان دنیایی دروغین و مبهم زندگی می کردند
این دو خواهر در ورطه روزگار تنها رها شده بودند و به دنبال سرابی به نام حقیقت جهان را زیر و رو میکردند.
اما به راستی این تلاش باطل، سرانجامی هم داشت؟
گذشته و حال و آینده دست به دست هم داده بودند تا کلاف به هم گره خورده سرنوشت آنها پر از راز هایی سر به مهر باشد.
آیا میتوانستند گره های این کلاف بی انتها را باز کنند؟ یا باید با قیچی تیزی آن را از هم می دریدند؟
زمزمه همه در کوچه و خیابان میپیچد: خواهران معمولی!
همه آنها را پست می دانستند و تحقیرشان می کردند، اما به راستی همین معمولی بودن آنها بود که آن دو را خاص و با دیگران متمایز میکرد.
اما آن دو یکدیگر را داشتند، با پیوند عشق میان خود در برابر تمام بی رحمی ها می ایستادند، سینه سپر می کردند و تاب می آوردند.