در حال خواندن
4 stories
مارپیچ شهوت یا دلدادگی by Rozalin91
Rozalin91
  • WpView
    Reads 4,562
  • WpVote
    Votes 758
  • WpPart
    Parts 9
وانگ ییبو بتا شرور که در کمال ناباوری و با شانس زیاد امتحان ورود دانشگاه پکن رو قبول میشه واسه فرار از خونه تصمیم میگیره دست از تنبلی برداره با وجود مشقت زیادش همراه خانواده عموش تو یه خونه زندگی کنه چه اتفاقی میفته اگه همسر عموش بهش یه پیشنهاد غیر منتظره بده انگار که درون یک مارپیچ وهم انگیز گرفتار شده کاپل :ییجان امگاورس ییبو تاپ اسمات انگست بوی لاو
➤𝑾𝒓𝒐𝒏𝒈 𝑵𝒖𝒎𝒃𝒆𝒓  by VIIWIX
VIIWIX
  • WpView
    Reads 5,034
  • WpVote
    Votes 1,117
  • WpPart
    Parts 10
⇚نِیم : Wrong Number ✘کاپل : ʸᶤᶻʰᴬᶰ 【ژانر : [𝓒𝓸𝓶𝓮𝓭𝔂] - [𝓡𝓸𝓶𝓪𝓷𝓬𝓮] - [𝓢𝓶𝓾𝓽] 】 ◀هپی اند. ⏱پایان یافته. . . ★ [تریلر] . . آروم باش، قرار نیست اتفاقی بیوفته! از اعداد بی آزارتر نداریم!! جز...اعداد روی اون مرسوله! اعداد روی اون پوستر تبلیغاتی! و اعداد پلاک اون خونه ی لعنتی! _خب، نگفتی! بلاخره منو چنتا دوست داری؟
➤𝑻𝒉𝒆 𝒄𝒖𝒓𝒔𝒆 𝒐𝒇 𝒅𝒂𝒏𝒅𝒆𝒍𝒊𝒐𝒏𝒔 by VIIWIX
VIIWIX
  • WpView
    Reads 11,493
  • WpVote
    Votes 2,214
  • WpPart
    Parts 44
❊نِیم : The curse of dandelions ✘کاپل : ʸᶤᶻʰᴬᶰ 【ژانر : [𝓐𝓷𝓰𝓮𝓼𝓽] - [𝓡𝓸𝓶𝓪𝓷𝓬𝓮] -[𝓢𝓵𝓲𝓬𝓮 𝓸𝓯 𝓵𝓲𝓯𝓮] -[𝒟𝓇𝒶𝓂𝒶]-[𝓜𝔂𝓼𝓽𝓮𝓻𝔂 ] 】 ◀هپی اند. ⏱پایان یافته . . ★ [تریلر] . . دیدی آدما روزاشونو با امید فردایی بهتر پشت سر می‌ذارن؟ این امید آدما از کجا میاد؟ از کجا مطمئنن فردا قراره بهتر از امروزشون بشه؟ وقتی ازشون بپرسی" فردا چی پیش میاد؟" میگن" ما از فردا خبر نداریم!" مگه میشه به چیزی که "نمی‌شناسید" و "نمی‌دونید" بشه اعتماد کرد و از "خوب بودن اون" مطمئن بود؟ "فردا"یِ روزهایِ من، یه "قاصدک" نفرین شده بود... قاصدکی که من هیچوقت بهش اعتمادی نداشتم. از اون مطمئن نبودم و هیچوقت توقع نداشتم بهم روزای خوبی بده..اما یادم رفت که قاصدک ها همسفر باد میشن... اگه قاصدک نفرین شده‌ی من پر پر بشه... چه اتفاقی برای من می‌افته؟ قطعا از این نفرین نجات پیدا نمی‌کنم. چون این نفرین... زندگیه منه!!
 just You پایان یافته by Rozalin91
Rozalin91
  • WpView
    Reads 17,752
  • WpVote
    Votes 4,488
  • WpPart
    Parts 33
گونه ی خیس از اشک مرد روبرو را با ملایمت نوازش کرد نگاه غمبارش را به چشمای متعجب و نگرانش دوخت چرا ...چرا زودتر بهم نگفتی مرد به سرعت نگاهش را گرفت سرش را پایین انداخت و به دست پسرک که روی بازویش جا خوش کرده بود و نوازشوار حرکت میکرد چشم دوخت با ملایمت فک مرد را میان انگشتانش فشرد و به سمت خودش برگرداند بار دیگر عاجزانه درخواست کرد بهم بگو....چرا نمیخواستی بدونم هنوز ازنگاه کردن به چشمان کشیده و خمار پسرک امتناع میکرد صدایش گرفته بود و لحنش کمی حق به جانب به نظر می آمد تو هیچوقت عاشقم نمیشدی ..... نمیخواستم ...از دستت بدم.... بار دیگر چشمان خمارش پر شده بود اشکهایش به آرومی پایین می افتاد بغضش را فرو‌ داد حتی...حتی با اینکه میدونستی داری عذاب میکشی!!؟ مستقیم در چشمان غمبار پسرک خیره شد میخواستم هر طور شده کنارم بمونی ‌...به هر قیمتی....