_ عشق واقعی فهمیدن و شناخته شدنه. این که طرفتو همه جوره دوسش داشته باشی و نخوای چیزی رو راجبش تغییر بدی، چون همونطوری که هست واسه تو عالیه.عشق واقعی عشقِ بخشیدنه، نه عشقِ دریافت کردن. _به نظرت یه روز تجربه اش میکنی؟ _نمیدونم، فکر نکنم. [sexual contents]

کیا داستان های قبلی رو خوندن و دوست داشتن؟ این یکی رو از دست ندیدن, کاملا فانتزی و دلبره یه فرشته نگهبان که عاشق یه شکارچی میشه و همه چی رو بهم میریزه , اصل داستان بر مبنای سریاله, اما سریالی که باید میدیدم نه اونی که ساختن ... 💙💚 بخشی از داستان: کس با دیدن چشمای دین که یکدفعه مثل چشمای شیطان سیاه شدن بخودش لرزید و چند قدم با وحشت عقب رفت +دین... چه بلایی سرت اومده... میتونست تاریکی مطلق رو تو وجودش حس کنه, میتونست ببینه دینی که عاشق و مواظبش بوده دیگه سقوط کرده و از دست رفته, دین در حالی با لبخند ترسناکی جلو میومد با چشمای سیاهش بهش زل زده بود -قراره روز های جدیدی رو باهم تجربه کنیم کس... من هنوز همونقدر عاشقتم... جلو رفت و کنار گوش کس که به آرومی میلرزید زمزمه کرد -ولی عشقم مثل خودم سیاه و تاریک شده... خنجرش رو بسرعت حرکت داد و زیر گلوی کس رو پاره کرد, در حالی گریس رو تا آخرین قطره هاش جمع میکرد با خنده پستی گفت -من به این قدرت مطلق نیاز دارم... من پادشاه جهنم میشم تا هیچ شیطانی بدون اجازه من کاری نکنه... +دین... نه... کس بسختی گفت و با بیحالی رو زمین افتاد, دین دستبندی که طلسم مخصوص فرشته ها رو داشت به دستاش بست تا مطمئن بشه فرشتش نمیتونه ازش فرار کنه... بخاطر مشکلات فیلتر شکن تو کانال ممکنه سریع آپ بشه .

♡⁩GAME OF LOVE♡ "Revenge or love?" "What can I say... This is...This is so complicated!" "So tell me your story my lord!" "Oh just call me Castiel, Morticia!" "So this is my story, Once upon a time...." ⁦

Castiel James Novak is a good man. Not because he was a priest and told people about the word of God and also because he lived by the Bible. He was a good man because he just was. He was kind, he was generous, he held his heart in his hands and he never turned anybody away. All Castiel wanted that night was for God to talk to him, just once. He had prayed and prayed so many times before but there was no reply. He had read in a book somewhere about certain sigils and markings and a few words would summon God or the Holy Ghost to him and Castiel had run out of ideas. So one night, that was exactly what he did. Castiel James Novak didn't know that the markings he had put down and the incantations he had spoken did not in fact summon the Holy Ghost, except they brought down upon him his worst nightmare. A Demon named Dean. *Art not mine but i edited it a bit so i could put the title on :-D* *Yet another new story and i hope you guys enjoy this one just as much* Credit to @theofficialkitty for the cover

In the future, the Department of Soulmates and Timers gives everyone a timer on their right hand counting down to when that specific person will meet their soulmate. This solves all romantical problems, divorces, fights, and breakups. The world is a happier place. Up until Castiel Milton meets his soulmate. This is a story about love, drama, and finding the best in a person you never thought you would. WARNINGS: This piece of work deals heavily with rape, its effects physically, mentally, and emotionally on its victim(s), and the aftermath of it. Although it does not have a literally have a full out rape scene, it has scenes /right/ before and after, so while technically it doesn't, you could say that it does. It also deals with alcoholism and alcohol abuse, along with drug use, marijuana to be exact, and psychological addiction to it.

Life was going downhill for Castiel Novak. He had just lost his job, his girlfriend left him and he is three weeks behind on rent, four days from his landlord kicking him out. But while drowning his sorrows in the local bar, he meets Dean Winchester; a handsome, flirty and charismatic man who buys Cas a few drinks. Well, a few more than a few drinks. The next morning, he wakes up in a strange room covered in hickeys and bruises, the two naked together in bed.

هری...هرررری...خواهش میکنم نجاتم بده...نذار من رو ببرن...هرررری... قطرات اشک گونه های پسر چشم سبز رو تر میکنن...صدا توی ذهنش تکرار میشه....حتی جرات نکن به التماس هاش گوش بدی استایلز...حتی جرات نکن برگردی سمتش... صدای فریادهای وحشت زده ی لویی تنش رو میلرزونن...روحش رو از هم میدرن...قلبش رو از کار میندازن اما این اجبار بود.هری این قسم نانوشته رو امضا کرده بود. صدای لویی پشت سرش خاموش میشه.زمزمه ی خفه ی هری توی باد گم میشه. هری:متاسفم لویی.متاسفم...

The little lamb panted looking up towards the wolf which towered over him with tearful eyes "A-Alpha please touch me." "Shh little lamb I've got you." - Wolf!Dean & Lamb!Castiel

This is the „Four Letter Word For Intercourse" fanfic by bendingsignpost on a03 :) THIS STORY IS NOT MINE. I've seen a lot of people wanting this fanfiction on Wattpad. so here you go. <3

کستیل اومگای خیلی خوبی بود ، اون همیشه به حرفای مادر و پدرش گوش می داد ، هرگز دروغ نمی گفت ، نمره A می گرفت ، هرگز زورگویی نمیکرد اما .... وقتی یک آلفای غریبه چشم سبز و جذاب او را به اسارت گرفت ، نمی فهمید کجای راه رو اشتباه رفته و علاوه بر این ، این آلفای غریبه در حال حاضر عاشقش شده و می خواد طی 1 سال ، 12 ماه ، 365 روز ، 8760 ساعت ، 525،600 دقیقه 31،536،000 ثانیه کس هم عاشقش بشه ، این شرط آزادی کستیله... Hiii girls💕