Historias de خوناشام

Buscar por etiqueta:
خوناشام
خوناشام

5 Stories

  • ☆My short stories☆ por maiden1489
    maiden1489
    • WpView
      LECTURAS 115
    • WpPart
      Partes 3
    my previous love_اعتراف کردم،اما چه دیر!چون هم من زده شدم از عشقمان هم تو از معشوق خود... prince of death_زندگی معنایی ندارد،اگر هم دارد مهم نیست!تو لذتش را ببر..
  • 𝐛𝐨𝐫𝐧 𝐨𝐟 𝐟𝐢𝐫𝐞 𝐚𝐧𝐝 𝐅𝐫𝐨𝐬𝐭 || زاده اتش por thshsam
    thshsam
    • WpView
      LECTURAS 19,720
    • WpPart
      Partes 25
    title: Born of Fire and Frost Genre: Fantasy | Omegaverse | Romance couple: Vkook | Yoonmin بعضی زخم‌ها با مرگ بسته نمی‌شن. جونگ‌کوک توی زندگی قبل، هم‌نفس و معشوق کیم تهیونگ بود. ولی خون و خیانت، همه‌چیزو از هم پاشوند. حالا دوباره برگشته؛ با یه گرگ لج‌باز و زخمی که دیگه حاضر نیست زیر سایه‌ی هیچ‌کس خم بشه. اما تهیونگ... اون هنوز همون آلفای حقیقیه. مرموز، مغرور، و خطرناک‌تر از مرگی که یک‌بار به چشم دید. اینجا فقط قصه‌ی عشق نیست. اینجا قصه‌ی آتیشه، اقیانوس، و سرنوشتی که هیچ‌کس توان جنگیدنشو نداره.
  • VAMP | Omega  por tara97jk
    tara97jk
    • WpView
      LECTURAS 67,724
    • WpPart
      Partes 55
    Genre : "fantasy" "Romance" " Smut" "......" "Vampire" "werewolf " "Omegavers"... Cap :"Vkook""..." Up: "یکشنبه ها" "By Amador" *** #1🥇فانتزی *** تنها موجودات باقی مانده روی زمین، خوناشام ها و گرگینه ها هستن. خوناشام ها به قشر برتر تبدیل شده و از گرگینه ها برای آزمایشات و منافع شخصی خودشون به عنوان برده و موش آزمایشگاهی استفاده میکنن! در این بین، تنها امگای مرد موجود،جونگ کوک، به دست اونها افتاده ،از آزمایش جان سالم بدر می بره و به اولین نمونه موفق ومپ امگا یا دورگه خوناشام_گرگینه تبدیل میشه! درست وقتی که فکر میکنه تا آخر عمرش بازیچه خوناشام هاست، ولیعهد کیم با تزریق فرمون آلفا به خودش، اون رو نجات میده... *** +عوضی... برای یه پیرمرد خیلی هورنی هستی -یااااا...من کجام پیرمرده +تو حداقل دویست سالته ...دروغ میگم شوگر ددی؟ -یبار دیگه بهم بگو تا نالتو در بیارم! + تهدید در نظر بگیرمش؟
  • 𝐁𝐥𝗼𝗼𝐝 𝗺𝐢𝐬𝐭𝐫𝐞𝐬𝐬 por Aysan_basii
    Aysan_basii
    • WpView
      LECTURAS 667
    • WpPart
      Partes 13
    داشتن خون حوا...!؟ آدم با ارزش...!؟ چه اهمیتی داشت!؟ چه اهمیتی داشت تا وقتی که به همون دلیل، تاریکی روز به روز من رو بیشتر در خودش میبلعید و پنجه های تیزش، قلب و روحم رو خراش میداد!؟ چه اهمیتی داشت...وقتی قرار بود آخرش چیزی جز مرگ نباشه!؟ یعنی...واقعا قرار بود به خاطرش بمیرم...!؟ من با ارزشم...یا این خون لعنتی...!؟چیزیی که همون اول از دیدن اون عمارت دریافت کردم خوب نبود...اما سوالی که پیش میاد اینه اگه من کنجکاوی نمی‌کردم و وارد اون آکادمی نمیشدم‌ چه اتفاقی میفتاد...؟ از کنار چه چیز ها مثل یک آدم کور رد میشدم...؟ و از چه خطر هایی درامان میموندم...؟.