IdaRazin
آزورا، معصوم بود...
با چشمهایی آبیتر از سکوتِ اقیانوسهای دور،
و صدایی که حتی بلد نبود آتش رو صدا کنه.
اما بعد... یاد گرفت بوی خون چه طعمی داره.
و من؟
من هنوز تو همون لحظه گیر افتادم-
لحظهای که اشکاش برای آخرین بار افتادن،
و از اون به بعد، فقط ماشه بود که گریه میکرد.
دیدم چطور نور از نگاهش دزدیده شد،
چطور قلبشو لای آستر کت خاکستریش قایم کرد...
کنار یه فشنگِ خالی و یه رازِ بیصدا.
دیدم که لبخندش تیر خورد،
و خودش... با همون لبخند، شلیک کرد.
کسی نفهمید.
اما من هنوزم هر شب،
اسمشو از سیارهها میپرسم:
آزورا...
اون دخترِ آبی که خودش رو به باروت باخت...»