پلکها که گرم میشوند، حس غریبی وجود آدم را در خودش غرق میکند. انگار دنیا را حس میکنی که زیر شکاف باریک میان پلکهایت کش میآید و مچاله میشود. رنگها و نورها، انگار که قطره جوهری باشند که در آب افتادهاند، از هم میپاشند و بافتشان را ذره ذره از دست میدهند. یک دایره، تبدیل به چند خط متقاطع میشود. خطهای متقاطع را موازی میبینی و خطهای موازی روی هم میافتند، و این همان لحظهی به خصوص است. همان لحظهای که به نظرم اگر اسمی داشته باشد، آن اسم پرواز روح است. همان لحظهی شگفت انگیز که شکاف میان دو پلکت به باریکترین خط تبدیل میشود، مغز دیگر ضبط کردن مداوم خاطرات را متوقف میکند، جسم چشمانش را میبندد، و روح ناگهان به سینهاش چنگ میاندازد و با نفسی عمیق بیدار میشود.All Rights Reserved