در شهر دروازه ایست. دروازه ای رو به بیابانی که به هیچ جا راه ندارد. دروازه ی صفر. چوبش نیم پوسیده و گلمیخ هایش با زنگاری سرخ شکفته اند. چنان فراموش شده که حتی از قصه های خواب کودکان هم نا پدید شده اند. تا روزی که زنجیر های زنگ زده اش با دستان خالی مردی پاره شد. مردی غسل داده شده در خون مردگان بیشمار. مردی سنگین شده با ارواح مقتولانی که به روحش زنجیر شده بودند. چرا مرد قاتل راهی این بیابان شد؟ افسانه ای هست. نقل شده از سینه ای به سینه ی دیگر. در میان بیابان معبدی هست. کهن تر از انسان. کهن تر از زمان. معبدی برلی تمام خداوندگارانی که از ازل تا ابد پرستیده شده اند و خواهند شد. حقیقی و خیالی. می گفتند که روی هفتمین پله ی معبد خنجری هست از سنگ. سنگ سفید. سنگی از جنس و قلب معبد که می توان با آن ایزدان را کشت. خنجری که اگر به خون ایزدی آغشته اش کنی، در دم هر آنچه بخواهی می یابی. اما افسانه افسانه بود و بیابان حقیقی، داغ و بی انتها. کسی نمی دانست که چرا مرد قاتل رفت.. یک خودکی شرافتمندانه؟ یا رویایی که او را به جنون کشید؟All Rights Reserved
1 part