"لنگر و زنجیر سختی های زیادیو پشت سرشون گذاشته بودن کشتی بدن خستشو روی ساحل دراز کرد لنگر از کشتی آزاد شد و روی شنای ته دریا خودشو جا کرد زنجیر دست لنگرو گرفت و اونا در آرامش موندن نه موج ترسناکی اومد نه سونامی" به چیزی که نوشته بود خیره شد "پایان خوش؟" اون با خودش خنده تلخی کرد "وجود نداره" به حقیقت برگشت و پایانی رو که نوشته بود پاک کرد "زنجیر زنگ زده تر و ناراحت تر و خسته تر از اونی بود که بخواد لنگرو نگه داره زنجیر دست لنگرو ول کرد اشکای لنگر به دریا اضافه شد و لنگر روی ساحل افتاد طوفان اومد و کشتی رفت و لنگر تنها موند"