توی فضای سرد و گرفته راهرو جلورفتم. جلوتر و جلوتر. اتاقای مختلف از کنارم رد میشدن. بالاخره به انتهای راهرو رسیدم و اتاقی که توی اون با سرنوشتم روبرو میشدم... همه ما... حس نا آشنایی توی گوشم میگفت: هر چیزی یه تاوانی داره: حتی توانایی های منحصر به فردی که خودتم ازشون خبر نداری!All Rights Reserved