"تو خیلی کوچولویی" و برای اینکه ثابتش کنه، هری رو محکم بین بازوهاش فشار داد. هری خودشو یکم بالا کشید و تا جایی که میتونست سرشو به سینه ی لویی فشار داد. "عروسک کاغذی خوشگل من" و وقتی لویی دوباره اونو فشار داد، یه بوسه گرم و لرزون روی پیشونی سرد هری گذاشت . هری دوباره اون حس رو توی قلبش حس کرد. عشق رو حس کرد. یه لرزش کوچیک داشت، که اگه بیشترین سعیشم می کرد نمیتونست کنترلش کنه . اون لویی رو دوست داشت. اگرچه نمیخواست، اون واقعا نمیخواست. خب، شاید یکم. _______________ خب خب.. از دنیای واقعیتون خداحافظی کنید و به دنیای لری استایلینسون وارد بشید.... مطمئنم از این داستان خوشتون میاد ;)
14 parts