خاطرات توی ذهنش رژه میرفت... خاطرات خیلی خوشی داشت... صبر کن!... اصلا چه اتفاقی افتاد؟... کی زندگی دوباره دشمنش شد؟... نمیتونست باور کنه کسی که تویتابوتروبروشه، ارن،تنها عشق تو زندگیشه... بی سر و صدا و آروم قدم برمیداشت. نگاهش به لباسش افتاد... کی مجبور شد لباس سیاه بپوشه؟... ریرن و توی بغلش جابجا کرد؛پیشونیشو بوسید و دوباره به روبروش زل زد. هیچ صدایی ازشدرنمیومد فقط به یه نقطه نامعلوم زل زده بود. صدای بقیه رو به وضوح میشنید که برای اونی که توی تابوته گریه و زاری میکردن... ولی هیچکسنمیدونست توی دل اون چه خبره... میدونست؟ هیچکسنمیدونست چقدر دلش تنگه... ارن تنها کسی بود که بهش یاد داد عاشقی یعنی چی... اون واقعا از ته قلبش دوسش داشت و هیچ کس اینو درک نمیکرد...