قطره های ابی که روی موهای نامرتبو بلندش میرقصیدن و روی شونه های لختش میچکیدن....از بین میله ها نگاه بی روحو خستشو که به خودش منتهی میشدو دنبال میکرد...زخمای نچندان کوچکی که روی گونه هاشو گوشه لبش بودن...سر شونش که به خاطر دفعات متعدد و بی رحمانه شکنجه هاش به وجود اومده بودن...پوست شیری رنگش که اولین نگاه صبح خودشو مهمون میکردن دیگه رنگ باخته بود...لبای خشک و نحیفش بازو بسته میشدن..لبایی که بارها تا مرز جنون برده بودش...لبایه خشکو پوست پوستی که تو کل شکنجه هاش ...تو کل روزایی که بهش خیره میشد یه چیزو تکرار میکردن...:بترس از اون روزی که بخوام دوستت داشته باشم....خدا رو به زانو در میارم ...فقط برای تو...شیطانو رام حرفام میکنم..تا جهنمشو برامون ببازه...ولی تو اون روز باید از من بیشتر از همون شیطان بترسی...اون روز فرار کن تا شاید چند دقیقه بیشتر زنده موندی...پس فرار کن که اون روز نزدیکه....اقای تامیلسون [Strong language] [Sexual content]All Rights Reserved