Dear Roses [90's] | Completed
  • Reads 17,993
  • Votes 3,136
  • Parts 29
Sign up to add Dear Roses [90's] | Completed to your library and receive updates
or
#1aesthetic
Content Guidelines
You may also like
Anxiety  by ClumsyHeadGirl
7 parts Complete
هر روز هزاران هزار اتفاق بد برای هزاران هزار نفر از مردم دنیا میفته. قتل، دزدی، تصادف، بیماری، پنچر شدن ماشین وسط اتوبان، رد شدن آزمون ورودی دانشگاه، هک شدن اکانت شخصی یه پسر دبیرستانی و ... ولی چه تضمینی هست که ما بتونیم جون سالم به در ببریم؟ چه قدر امکان داره که ما هم بشیم یکی از اون آدمای موفقی که مردم حاضرن یه دست و یه پاشونو بدن تا فقط یه سال به جای اونا زندگی کنن؟ هر چقدرم تلاش کنیم، بازم زندگی برامون تصمیم می گیره... ................................................‌..‌.‌................... چقدر به سرنوشت اعتقاد دارید؟ اتفاقاتی که هیچ وقت فکر نمی کنیم برامون رخ بده، ولی مثل یه طوفان یه دفعه وارد زندگی مون میشن و همه چیز رو از این رو به اون رو می کنند. طوفانی که می تونه رفاقت ها رو از هم بپاشه و مسیر زندگی آدم رو عوض کنه. تا جایی که اون قهرمانی که تو ذهنمون از خودمون ساختیم، تبدیل بشه به بیگانه ای که هیچ شناختی ازش نداریم. وقتی با این بیگانه درونی آشنا بشید، چطور رفتار می کنید؟ اونو می پذیرید و تلاش می کنید بهترین باشید؟ ولی به چه قیمتی؟ یا باهاش می جنگید و در نهایت، خودتون رو هم باهاش از بین می برید؟
Hilda by AtlasSattari
18 parts Ongoing
خلاصه : همه چيز از يک سفر شروع ميشود؛ سفر به درون خطرات ، به جايی به نام جبهه های جنگ جهانی دوم .هر دو عاشق و معشوق یعنی هیلدا و آلی یوش در جبهه های شرقی اروپا هستند،اما از حضور یکدیگر باخبر نیستند . چه می شود اگر هردو ان ها خائن شوند؛ به عشق خیانت می کنند یا به میهن ؟ این یک سوال بزرگ است . ژانر :عاشقانه معمايی ،تراژدی ،تاریخی مقدمه: یک چیز میان ما اشتباه است .یک چیز از قلب من گم شده است . شاید زیر خاکستر جنگ ،یا که روی خاک هایی ،که بوی مرگ می دهند . آری ؛اینجا اخر دنیاست اما تو بگو من وتو می توانیم دراین مهلکه مرگ و زندگی ، عشقمان راهم مثل جانمان در امان بداریم ؟ سخنی از نویسنده تمام اشخاص و اتفاقات در این رمان ساخته ذهن نویسنده است و واقعی نیست در صورت هر گونه تطابق یک امر اتفاقی محسوب می شود . البته باید بگویم که تمام حوادث رمان طی سال های ۱۹۴۱تا ۱۹۴۵ است جریان حمله المان نازی را به شوروی در جنگ جهانی دوم ،بین نیروهای متفقین و نیروهای محور روایت می کند. . پ ن : نیروهای متفقین شامل انگلیس و فرانسه و امریکا می شد. نیروهای محور شامل کشورهای المان ،ایتالیا ،ژاپن وغیره می شدند. زمان پارت گذاری. : نامعلوم
Downtown by Shey-da
41 parts Complete
*در دست ویرایش* "مرکز شهر"؛ فصل اول فن فیکشن "مرکز شهر" کافه 'Downtown' که -برحسب تصادف و یا به هر دلیل دیگری- در مرکز شهر واقع شده، جایی نیست که همه چیز عادی باشه. زیر سقف اون کافه هزاران هزار اتفاق می افته. پشت شیشه های اون کافه، فریاد های بلندی کشیده میشه. روی صندلی های اون کافه، اولین قرار ها ساخته میشه. پشت میزهاش، اولین بوسه ها زده میشه. کافه 'Downtown'، که مثل اسمش در مرکز شهر واقع شده، مرکز تمام اتفاق هاست؛ جایی که زیر سقفش می خندیم، زندگی می کنیم، عاشق میشیم و می جنگیم و می میریم. این کافه، کافه عادی ای نیست و من این رو از اون روز که اولین قدمم رو داخل کافه گذاشتم، فهمیدم. و اون روز، دست به قلم شدم و نوشتم: "هر آغازی، پایانی دارد و هر پایانی، آغازی. بعضی پایان ها از زمان آغاز تعیین شده اند و بعضی آغاز ها بخاطر پایان ها تعیین می شوند. آغاز من یا تو، خواه نا خواه، به پایان هر دومان ختم خواهد شد؛ یا من بازنده ام یا تو." برای شروع، بیا تاسی بریزیم. جفت شش؛ آغاز با من، پایان با تو... Downtown>Season 1; Downtown By: Shey-da [Completed] Most Impressive Ranking; #1 fanfictionseries #2 Persianfanfic #5 downtown #6 fanficseries #8 farsi
You may also like
Slide 1 of 10
Anxiety  cover
Hilda cover
Don't Forget [Z.M] cover
هرجا که تُویی cover
Hold Me In Your Arms ||H.S|| cover
قاتل افسونگر cover
جادوي عشق cover
Downtown cover
Angel Of The Darkness cover
It's Zoey cover

Anxiety

7 parts Complete

هر روز هزاران هزار اتفاق بد برای هزاران هزار نفر از مردم دنیا میفته. قتل، دزدی، تصادف، بیماری، پنچر شدن ماشین وسط اتوبان، رد شدن آزمون ورودی دانشگاه، هک شدن اکانت شخصی یه پسر دبیرستانی و ... ولی چه تضمینی هست که ما بتونیم جون سالم به در ببریم؟ چه قدر امکان داره که ما هم بشیم یکی از اون آدمای موفقی که مردم حاضرن یه دست و یه پاشونو بدن تا فقط یه سال به جای اونا زندگی کنن؟ هر چقدرم تلاش کنیم، بازم زندگی برامون تصمیم می گیره... ................................................‌..‌.‌................... چقدر به سرنوشت اعتقاد دارید؟ اتفاقاتی که هیچ وقت فکر نمی کنیم برامون رخ بده، ولی مثل یه طوفان یه دفعه وارد زندگی مون میشن و همه چیز رو از این رو به اون رو می کنند. طوفانی که می تونه رفاقت ها رو از هم بپاشه و مسیر زندگی آدم رو عوض کنه. تا جایی که اون قهرمانی که تو ذهنمون از خودمون ساختیم، تبدیل بشه به بیگانه ای که هیچ شناختی ازش نداریم. وقتی با این بیگانه درونی آشنا بشید، چطور رفتار می کنید؟ اونو می پذیرید و تلاش می کنید بهترین باشید؟ ولی به چه قیمتی؟ یا باهاش می جنگید و در نهایت، خودتون رو هم باهاش از بین می برید؟