حرفش با يه صداى اروم و شاد-و همچنين كيوت، اعترافى تو ناخوداگاهش-قطع شد.سرشو برگردوند و با قفل شدن چشاش تو اولين چيزى كه ديد، تقريبا نفسش بند اومد. روشن بود و درخشان. ابى اى كه توى پاك ترين اقيانوس ها ميديدى. انقدر پاك و معصوم كه انگار ميخواستى توش بدوى، توى اقيانوس بدوى... پسر متقابلا بهش خيره شد. موهاى فندقى اى داشت كه با اينكه هرى هرگز لمسشون نكرده بود، ولى نرم به نظر ميرسيدن. يك، دو، سه...هفت ثانيه به همون حالت موندن تا اينكه پسر دستشو پشت گردنش كشيد و يه جورايى صداشو صاف كرد: +اوپس... به خودش اومد و به جاى احمقانه زل زدن جواب داد: -سل ام...؟All Rights Reserved