ترجمه: سمیه کرمی از سایت: http://www.fantasy.ir/news/story/the-ones-who-walk-away-from-omelas داستان آن دربارهٔ آرمانشهری با نام اُملاس است که ساکنانش باهوش و بافرهنگاند و در شادی و خوشی به سر میبرند. همه چیز این شهر خوب و زیباست به جز یک مسئله: تمامی بخت و پایداری شهر تنها به این وابسته است که یک بچه را در تاریکی، آلودگی، گرسنگی و بدبختی نگاه دارند و با او به ستم رفتار کنند؛ تمامی شهروندان نیز پس از اینکه به بلوغ رسیدند باید از این مسئله آگاه شوند و آن کودک نگونبخت را یکبار ببینند. پس از آنکه شهروندان در آستانهٔ بزرگسالی از این مسئله خبردار میشوند شوکه شده و از این رسم شهر بیزار میشوند اما پس از مدتی به آن خو کرده و خود را با این مسئله که بدبختی آن بچه باعث خوشبختی شهر میشود سازگار میکنند. با این حال، اندکی از شهروندان، جوان یا پیر، روزی، به آرامی و در خاموشی، شهر را رها کرده و میروند؛ به جایی که هیچکس نمیداند کجاست. آخرین جملات داستان چنین است: «مکانی که آنها میروند برای ما حتی از شهر شادمانی نیز غیرقابلتصورتر است. من هرگز نمیتوانم توصیفش کنم. ممکن است اصلاً وجود نداشته باشد. اما به نظر میرسد آنها میدانند به کجا میروند. همانهایی که از اُملاس میروند.»All Rights Reserved