⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜ لوهان:اون...اینجا چیکار میکنه؟؟؟مگه نباید الان یه زندگی آروم و بی دردسر داشته باشه؟؟؟ ?????????? سهون:بزرگتر به کسی میگن که...عقلش هم....بزرگتر...باشه هر چه به آخر جمله ش نزدیکتر میشد , صداش بیشتر تحلیل میرفت.داشت جلوی چشمهاش چیزی رو میدید که تمام مردم جهانهای موازی ازش وحشت داشتند... ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜ -ما فقرارو تو بازیمون راه نمیدیم چانیول کوچیک نالید:من فقیر نیستممممممممم -نیستی؟!پس چرا کفشهات پاره ست؟یااا دفترت چرا کهنه بود؟! توی چشمهای درشتش اشک جمع شده بود..دوباره همون حرفهای قبلی! دوباره قرار بود بزننش... دل کوچیکشو بشکنن... لباسهاش رو پاره کنن... ?????????? داستانی متفاوت از قدرتها...یأس ها...کشمکش ها...در قالب افسانه های موجودات باستانی. گذشته های تلخ و آزار دهنده ای که آینده رو تحت الشعاع خودشون قرار دادن...سراسر, زندگی های درهم گره خورده... دو دوست...دو برادر...نیروهای نابرابر...سرنوشتی که مهره های بازی پیچیده ی زندگیهارو چیده و حرکت اول رو شروع میکنه... .All Rights Reserved