رمز و راز زندگي ب يشتر از چيزيه كه فكرشو بكني. همه دوست دارن اين رمزارو رمز گشايي كنن و به جوابهايي برسن ولي يهتره اين كارو نكنين! از من ميشنوين اصلا اينكارو نكنين... فقط گرفتار ميشين. اگه به چرت و پرتايي مثل سرنوشت و اينطور چيزام معتقدين بايد بگم كه... ديگه نميشه كاري براتون كرد. ناتاشا هيچوقت اينطوري نبوده و نيست دوستان... ناتاشا درحالي كه روبه روي زندون نشسته بود، به اين افكارش براي داستاناي كوتاه تو روزنامه ترتيب ميداد؛ فكرش رفت به سمت خاطرات... خاطراتي كه الان منتظر صاحبش ايستاده بود تا از زندون بياد... نه اون همسرش نبود! حتي برادرشم نبود... بلكه پسرش بود... پسرش يونگي...Todos os Direitos Reservados
1 capítulo