داستان كوتاه -------------------- ١. بالاخره پشت سر پسر ايستاد.بزاق دهانش رو قورت داد و نگاهي به نقاشي انداخت.تابلو از رنگ هاي مشكي و سفيد و قرمز پر شده بود.رنگ هاي درهمي كه انگار بدون دقت و هدف بر روي بوم ريخته شده بودن. • ٢. ميخواست حساب كنه.صندوق فقط يكم ازش فاصله داشت اما همون جا بود كه قولش رو به ياد اورد.ديگه از رنگ آبي خبري نبود.چه كسي رو ميخواست تحت تأثير قرار بده؟آبي تنها مختص اون بود،كسي كه ديگه هيچوقت ملاقات نميكرد.