"۲۲ سالش بود وقتی متوجه شد، به جایی که سال ها رفت و آمد داشته و به آدم های که یک عمر بهشون اعتماد داشته تعلق نداره. بنابراین تصمیم گرفت از دنیای فعلیش خارج بشه تا بتونه احساس تعلق داشتن رو دوباره بدست بیاره. به شهر دیگه ای رفت، با آدم های جدید آشنا شد و زندگی جدیدی ساخت، اما اون به این باور رسیده بود که هرگز نمیتونه زندگیش رو کنترل کنه، باور داشت که همه چیز برنامه ریزی شدست و هیچ کس هیچ کاری نمیتونه برای خودش بکنه، پس زندگیش رو به دست های سرنوشت سپرد تا پیش ببرتش. ولی این اسمش زندگی نیست، اگه براش نجنگی!..." "زندگی رو پیدا کن، لمس کن، بشناس و به دست بگیر!"All Rights Reserved