
این اولین داستان من هس امیدوارم دوسش داشته باشین ♡♡♡ کاپل : ویکوک ناگهان درون آغوش گرمی رفت با استرس شروع به معذرت خواهی کرد و با حرف پسر یاد اشک هاش افتاد+"مشکلی نیس ..... صبر کن داری گریه میکنی!؟" در جواب پسر گفت×"اوه گردو خاک تو چشمم رفته" +" اها.... اوه پسر منو نمیشناسی؟!" با این حرف به پسر نگاه کرد هودی مشکی پوشیده بود و ماسک زده بود اما چشم های گیرا و فریبنده اش پیدا بود...صبر کن الان گفت گیرا و فریبنده!؟افکارش رو کنار زد و گفت×"نه ...باید بشناسم؟" پسر جا خورد و گفت+" خب همه میشناسن!" ×"چطور میشه بشناسن؟" +"پسر ...اون تلویزیون و گوشی به چه دردی میخوره؟!" نمیدونست چی بگه اما گفت ×" همه تلویزیونو گوشی رو چک نمیکنن" + "اها... خب من کیم تهیونگم" ×"من هم جئون جونگ کوکم" +" عام از اشناییت خوشحال شدم .." ×"منم همینطور" تعظیم کوتاهی کردمو خواسم از کنارش رد بشمو برم ک بازومو گرفت +"هی عام...میدونم شاید مسخره ب نظر میاد...میشه ی شبو باهم بگذرونیم....یعنی پوف من تنهام میشه فقط حواسمونو ب وسیله همدیگه پرت کنیم و ....اون اشک هات به نظر نمیاد برای گرد و خاک باشه ...پس بیا باهم حرف بزنیم قرار نیس دیگه همدیگه رو ببینیم و میتونیم فراموش کنیم نظرت چیه؟!"All Rights Reserved