امیدوارم از خوندن این فیک لذت ببرید این کار من و دوستم هست خوشحال میشم ووت و کامنت بزارید ♡ دوستم:Mochi_Baozi@ ژانر : رمنس_خون آشامی_انگست_دختر پسری_ماجراجویی_هپی اند خلاصه : سرد بود...... مثل قلب من...... تنها چیزی که یادم میاد تصویر خونه ی به آتیش کشیده مون بود که مامان بابام مثل خاطرات این خونه داخلش سوختن.... خونمون تو یه کلبه بود وسط جنگل یه کلبه کوچیک چوبی ولی گرم که الان دیگه نه آدم های توش هستن نه اون خونه دیگه چیزی ازش باقی مونده و من تنها کسیم که جون سالم بدر برده..... و بعد از شدت شوک از دست دادن پدر و مادرم بیهوش شدم.... . . . آیا این یک معجزه ست یا نفرین که فقط من موندم....