صبح روز بعد, رزی از همیشه خوشحال تر و زیباتر بود. گردنبند طلایی رنگی که آبنبات الماسی کوچیکی پایینش آویزون بود روی گردنش میدرخشید. به همه لبخند میزد. اگر کسی سس شکلات اضافه میخواست براش بیشتر از حد معمول میریخت. به گلهای کنار پنجره آب داد. برای گنجشک های روی درخت کنار کافه, خورده های کیک ریخت و برای بچه هایی که از مدرسه به خونه برمیگشتن بوس فرستاد. ولی لیسا نیومد.