صوت بر هم خوردن بال های سیاه از پشت سرش حتی با وجود نغمه بیصدای جاذبه، تو گوشش میپیچید و حس آزادی رو به تمام وجودش هدیه میداد. سرش رو کمی مایل به پایین گرفت و به منظرهی نسبتا تاریک زمین چشم دوخت. به انعکاس چشم نواز نور ماه بر روی سنگ های شیشه نمای آکوارین قصر و روشنایی چشمک زن شعله آتشدانهای باغ بلوط. " نمیشد قبلش موهات رو ببندی؟" صدای دلخور آشنایی رو تو ذهنش شنید و در جوابش آگاهانه خندید. _ نمیدونستم شب های اینجا تا این حد محشره. _ خیلی چیزا هست که هنوز نمیدونی. در جواب نجوایی که کنار گوشش شنید، سرش رو به پشت چرخوند و در حالیکه باد شدید چشمهاش رو میسوزوند، با شوق کوچکی که در نگاهش میرقصید به جونگکوک خیره شد. _ فکر کنم ما یه قراری داشتیم، خیلی وقته از نیمه شب گذشته. *** رویایی به رنگ دنیایی فریبنده .سفـری طولانی به واسطه رویاهایی ناشناخته .گم شده ای در میـان رویـا و واقعیـت روایت حماسه یک شاهدخت و یک انسان، از دو دنیای متفاوت. ~~~~ رقص برگ های شمالی# فصل اول اتمام یافته.! فصل دوم در حال آپ...! Written by #BethAll Rights Reserved